ساعت دیر است به خانه برگردید،«علی شاه مولوی»
شعری برای تابستان هزار و سیصد و شصت و هفت
ساعت دیر است به خانه برگردید
از همان کوچهی درختپوشِ جویگذر
حالا حتما بچه گربههای بهاری بزرگ شدهاند
و سهم ما از سیبهای رسیدهی آن خانهی قدیمی
بر شاخههای روی شانهی دیوار مانده است
. کاش باز هم نام کوچه را عوض نکرده باشند
چقدر دلشورهی تو را که بهانهی دیدن ساعت میکنی دوست دارم
چقدر میترسم ساعتت را بی تو ببینم
مثل همهی ساعتهای خوابیده که نامه رسانان نابلد
لابهلای لباسهای چروک آوردند یادت هست؟
از سکوت عقربهها، سکون ناگهانی نبضها
میشود حدس زد که …
ترسیدی؟
در فاصلهی جابهجایی عددهای شش و هفت
ارواح آشنای بسیاری
راز سکون عقربه ساعتشان را بر تقویم دیوار رو به رو نوشتهاند
حالا هر قدر هم دیر شده باشد
دیگر صاحبان آن ساعتها به خانه برنمیگردند
leave a comment