برای امید منتظری
پرنده ی روزهای خزان
پشت پنجره ی عریان می خواند
-بارانی اما هنوز نباریده-
در امتداد رود راه می روی
به دیدار باران می روی
بوی خاکی برگهای زرد کف دستانت عرق کرده…
دریا ! دریا !
باران از دریا فراز می آید و بر خشکی می بارد
آنگاه با پشت دست اشکهایت را پاک می کنی.
سین .ل
leave a comment