دلم خیلی گنده شده!
من اون چیزی که توی فکرت میگذره رو نمیدونم اما از اون چیزی که توی دلته خبر دارم.
شاید این دنیا همون دنیایی نباشه که من میخواستم، اما همون دنیاییه که تو باهاش خیلی آشناتری تا من. این همون دنیاییه که من از کودکیم از دیدنش فرار میکردم ولی تو باهاش بزرگ شدی. اما حالا که امیدمون رو کردن پشت میله ها ؛ و نمیتونیم جز صداش که فقط روزی 5 دقیقه اجازه ی شنیدنش رو داریم، اونو کنارمون داشته باشیم، حالا میتونم دنیای تورو بیشتر لمس کنم.
ما همه اینجا ایستادیم مثه یه کوه، البته شاید قوی تر ازکوه شدیم وقتی که بعد از کشتن سهراب تورو کردن پشت اون دیوارا. که از بلندیشون خیلی میترسم.
وقتی یاد تو میافتم میرم توی دوران کودکیم.اگه هنوز 8 سالم بود، چندتای من قدشون به اون دیوارا می رسید که تورو پشت اونا گذاشتن؟
امید من با تمام ایمانی که یه دختر بچه میتونه به امید داشته باشه که میاد دنبالش تا از مدرسه برش گردونه، ایمان دارم که تو برمیگردی.خیلی زودتر از اون چیزی که همه فکر میکنن.
نمیدونم دلم چقدر گنده شده که واسه همه ی اوین جا داره؟ واسه ی تمام اون خاکی که این 4 ماه داره قدمای تورو رو پوستش حس میکنه.
امید میخوام ایندفعه جدی جدی برات دستبند ببافم، نخهاشو از خدا میگیرم و با ایمانم به اومدنت میبافمش.اما توام قول بده با ایمان خودت دستبندو دستت کنی.چون حتی اگه ندونم تو فکرت چی میگذره، میدونم که توی دلت از همه ی ما بیشتر امید داری.
ر.ف
leave a comment